بهمن فرسی وقتی روانۀ لندن بود، توی هواپیما این فکرها از سرش گذشت:
پشت ابرها ابری نیست. حرف تازهییست؟ نه. تا چشم کار میکند آبیِ بازی گسترده یا ایستاده است. باید بساط زندگی را برد پشت ابرها. قارهای پشت ابر. پشت جو. نمیدانم چطور. ولی میخواهم. آرزو میکنم. این سادگی و بدویت مرا میرساند.
از دوستان احمق عزیزم که خیال میکنند من خیلی پخته و بغرنج شدهام عذر میخواهم ولی من واقعاً احساس بدویت میکنم. درست است؛ باشد.
بله یک شک: آیا در آن صورت باز ابرها میآیند و بالای سر قارههای پشت ابر قرار میگیرند؟ در این صورت آیا زندگی ذاتاً ابرآفرین است؟ نمیدانم. شاید ولی پشت ابرهای زمین ابری نیست. هوا صاف است و پاک.
…ابر را زمین میزاید. و آسمان فقط تا ارتفاع معینی به ابر اجازه میدهد که قد بکشد. به هر حال از این چشمها ممنونم که آسمان بدون ابر را دیدهاند.
نقل از حرفهایی با خودم در میان راه